Saturday, January 14, 2012

داستان رستم و سهراب

داستان رستم و سهراب

پهلوانی رسم ورسومی داره توکارخود نام ونشونی داره
کمال داره معرفت و مرام داره
وقتی میره تو زورخونه به خاطرش زنگ می زنند
به حکم مردونگی و پیشکسوتیش ضرب می زنند
ورود به مجلس که میشه یک مقداری خم که میشه
به احترام رفته ها پیشکسوت ها با مرام ها
دستشوزمین می زنه بوسه می کنه بلند می شه
نشون می ده آدم باید خاکی باشه مردونگی داشته باشه لوطی و بخشنده باشه
یاد می ده به دیگرون خوردید زمین بلند بشید از زمونه نا امید نشید
اطرافیان به احترام به خاطرش بلند می شن
این سنت خوب ایرونیست
تا ایران وایرانیست این رسم وروسوم باقیست
زبون ما پارسی است
پدر پهلوان ما حکیم ابوالقاسم فردوسیست

اول باید بتونی شاهنامه رو بخونی
پهلوان شرایطش چیه؟ رسم و روسومش چیه؟
پهلوان هم مثل ماست یک بنده با خداست
هرکسی می تونه پهلوان باشه یاوره مرد ومون باشه
دشمن با ستم باشه گذشت و بخشنده باشه
آئین پهلوونی داشته باشه اونم بمعنی یه پهلوانه
وطن دوست و مهربونه

درسته رستم پهلوان بود حریف صدتا این و اون بود
نمی گفت اسم خودش رو نشون نمیداد بازوهیکلش رو
خبر نداشت فرزند داره از تهمینه یک پسر داره
سهراب و جوانیش نا پختگی پهلوانش
جوان که بی خبر بود دور از دو زو کلک بود
فرزندی که با با ندیده پهلوانی های اون روشنیده
باباشو پهلوانه تاج بخش ومهربونه
سهراب همیشه فکر می کرد پدر وپسر با هم باشند
توقصه ها با هم باشن خودشون شاه وشاهزاده باشند
دراین فکر خیال بود غافل از کار بود
که ناگهان صدای شیپور آمد لشکر بمیدان آمد
بابا که خبر نداره با پسرش جنگ نداره
بین پدر و پسر جنگ شد زندگی برایشون تنگ شد
سهراب یلی جوان بود با پهلوان در گیر بود
یک چشم به هم زد پهلوان و زمین زد
پدر که رستم بودش پهلوان ایران بودش
باور نمی کرد شکست خورده باشه پُشت اون به خاک رسیده باشه
روبه جوان کرد اعتراض به اون کرد
اون که نطفه ایرونی داشت گذشت وجوان مردانگی داشت
حرف پهلوان رو قبول کرد
رعایت ادب کرد به پیر مرد رحم کرد
دوباره قلاویز شدند با خنجر آویز شدند
پدر زد ناغافل پسر را نمی دانست خطا کرده این بار را
شنید حرف سهراب را رمزونیازراز را
سهراب که نشونش دادش مهره وبازو بندش
خشکش زد و رنگیش پرید انقار توی آتش پرید
یادش آمد تهمینه رو اون شب پُر خاطره رو
پسر یا دختر دار بشه چکار کنه نشونه بده اون فرزنده پهلوانه
پهلوان که لوطی بودش یک مهره داده بودش
برای پهلوان فرقی نداشت دختر یا پسر نداشت
بهش گفتش دختر باشه این رو ببند روی مو هاش
اون یک شیر زنه دختر رستم
اگر اون پسر بود مهره رو ببندیش به بازوش
نشون بده اون پهلوانه پسررستم که معرف به تاج بخش ایرونه
چشم به چشم نکاه کرد از برق چشم پیدا کرد
که اون فرزنده پهلوانه تکه جکره اونه
سهراب را بغل کرد احساس پدر به پسر کرد
از کار خود پشیمونه از داخل ضربه خورده پُر خونه
سهراب که ضربه دیده بابا رو تازه دیده
حرف های نگفته داره مهلت دیگر نداره
بابا قلبش شکسته روی زمین نشسته
فریاد زد به آسمون خواست از خدای مهربون
کمک کنه اون خوبشه لحظه به لحظه با اون باشه
فرستاد که نوش دارو بیارند سواریا پیاده زود بیایند
رستم که چشم به راه بود فکر و ذکرش سهراب بود
دراین کار کوتاهی کردن به پهلوان نامردی کردن
نرسید دارو دوا که بشه سهراب شفا
نسل پهلوان خاک شد ایران اذا دار شد
برای پهلوان سخت شد بابا بدون پسر شد
لحظه به لحظه یادش می آید از کار خودش بَد ش می آید
نشسته وبا خدا درد ودل کرد از خدا طلب بخشیش کرد
جواب رسید ای پهلوان توکه بی تقصیری غافل از هر تقدیری
توکه فکره وطن بودی توی رفاقت ومردونگی تک بودی
سهراب که پسر پهلوانه به خواهی نه خواهی مال ایرونه
مهرش تودل هر ایرونی سهراب برای همیشه می مونی
هیا هو کردن نداره پهلوان دل خوشی نداره
سیاست مادر وپدر نداره دوست و رفیق و معرفت نداره
پهلوان بی کناه بود فکر و ذکرش ایران بود
این رو همیشه بدونید رستم که پهلوانه تاج سر همه مونه
فراموش نشه زبون ما پارسی زنده ازحکیم ابوالقاسم فردوسیت
کتاب او شاه نامه هاست تاریخ وشعر و افسانه هاست
بزن زنگ و بزن ضرب و بزن طبل و بزن شیپور برپا
بزن تارو بزن سازو بزن کمونچه که شاهنامه ماله پهلوان
پیر طوسه ایران دوسته
یادگاری هاش شعر هاش روی پوسته پشتکاری که داشته
سی سال عمرش و گذاشته روی زمین نشسته
برامون از دل وجون نوشته
از واقعیت ها گفته دروغ به ما نگفته
شعر دقیقی گفته به نام خودش نگفته
اون پهلوانه معلمه مونه
با قلمش چه ساخته بگی ونگی نباخته
مردونگی وپهلوانی رو یاد داد
تا که زبونه پارسه نسل به نسل باقی
شاهنامه تک خاله کتاب هاست برای نسل گذشته وحال و آینده ماست

No comments:

Post a Comment